ترسا بچهي شکر لبم دوش
شاعر : عطار
صد حلقهي زلف در بناگوش | | ترسا بچهي شکر لبم دوش | زان حلقهي زلف حلقه در گوش | | صد پير قوي به حلقه ميداشت | گفتا که به ياد من کن اين نوش | | آمد بر من شراب در دست | چون مينوشي خموش و مخروش | | در پرده اگر حريف مايي | تا مرد زبان نکرد خاموش | | زيرا که دلي نگشت گويا | ناخورده شراب گشت مدهوش | | دل چون بشنود اين سخن زود | در سينهي من فتاد صد جوش | | چون بستدم آن شراب و خوردم | کردم همه نيک و بد فراموش | | دادم همه نام و ننگ بر باد | وز پاي درآمدم تن و توش | | از دست بشد مرا دل و جان | آورد دو عالمم در آغوش | | يک قطره از آن شراب مشکل | شد هر دو جهان از آن سيهپوش | | يک ذره سواد فقر در تافت | در شيوهي فقر شد وفا کوش | | جانم ز سر دو کون برخاست | بر جان و دلش دو کون بفروش | | هر که بخرد به جان و دل فقر | کفر آيدت اين حديث منيوش | | ور دين تو نيست دين عطار | |
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}